الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

الیسای خوشگل من

یه خبر خوب

بالاخره امشب یه کارتون شیرخشکی که بابایی با هزار زحمت برای شما گل باقالی جون سفارش داده بود رسید کل بسته اش 24 تاییه و با احتساب 8 تایی که قبلاً برات از این داروخانه و از اون داروخانه جمع کرده بود به اضافه 6 تایی که از قبل داشتم یه سی و هفت -هشت تایی میشه که تا پایان یکسالگی ات کافیه. راجع به ببلاک 3 هم با توجه به اخباری که مامان ساینای عزیز بهم داد باید یه فکری بکنم. ... یه خبر خوب اینکه کل 24 تا شیرخشک جدید از اون قدیم یاست از قیمت و تاریخ تولید روی قوطی فهمیدم همانطور که  تو پست قبلی گفتم مزه قدیمیا بهتر از جدیداست .  البته با بابایی تاریخ انقضای همه شونو چک کردیم همشون بیشتر از یکسال تاریخ مصرف دارن . در حال...
19 تير 1392

قحطی شیرخشک

  مامانی قحطی ببلاک 2 اومده. البته مامانی و بابایی قبل از عید، یه چیزایی در مورد این قحطی شنیده بودن و یه ماه قبل از عید مامانی با خاله اگی رفتن و حدود 20 تا ببلاک 1 و 30 تا ببلاک 2 خریدن که با یه سری خریدهای تک و توکی سفرها تا چند روز پیش کفاف استفاده شما رو داد بهمین دلیل ما از اوضاع بازار خبر نداشتیم تا چند روز پیش که از شیرخشک های قبلی فقط 6 تا مونده بود لذا تصمیم به خرید مجدد گرفتیم که فهمیدیم قحطی ببلاک 2 اومده !!!! بابایی با کلی دوندگی و سفارش تونست یه بار یه 2 تایی و یه بار یه 4 تایی برات جور کنه . همچنین برادر یکی از دوستاش هم که تو کاره پخش شیرخشکه، قول یه کارتون ببلاک 2 رو به ماداده البته میگن قراره بزودی تو بازار...
17 تير 1392

ماجرای پوشک

مارک پوشکی که شما جیگر طلای مامانی استفاده میکنی مرسیه ، اوایل تولدت یه مدت جامپر، کن فی بی بی  هم استفاده کردی ولی وقتی مامانی دید که کیفیت مرسی خوبه و اصلاً پوستت رو اذیت نمیکنه و قیمت اش هم بصرفه است مرسی رو انتخاب کرد . یه مدتی بود که پوشک نمی خریدیم چون  بابایی کلی برات پوشک خریده بود ولی همین چند روز پیش خریدهای قبلی تموم شد و وقتی بابایی رفت که برای شما پوشک بخره متوجه شدیم که قحطی پوشک maxi  مرسی اومده و توی بازار گیر نمیاد.  به هر زور و زحمتی که بود بابا یه سوپری نزدیکای محل کارش پیدا کرد که بهش قول داد از مولوی براش مرسی(maxi) پیدا کنه که در نهایت پس از چند روز ، یک کارتون مرسی گیر آورد و برامون...
17 تير 1392

میوه میخوری

قربونت برم علس طلای هشت ماهه من ، که میوه خور شدی ، دیروز بهت موز دادم ، امروز بهت سیب و بیسکویت دادم ، میوها رو له می کنم و با قاشق یا انگشت میزارم دهنت. موز رو بیشتر دوست داری شاید چون نرمترو شیرین تره . بابا  دیروز بیسکویت مادر برات خرید، توی آب نرمش می کنم و با قاشق میزارم دهنت، امروز زیاد ازش نخوردی شاید چون سیر بودی یا چون اولین بارت بود.... راستی تازگیها چند بار هم بهت خرما دادم ، خرمارو تو انگشتم له میکنم و میذارم دهنت. گاهی هم بصورت کامل در حالیکه پوستش رو کندم میزارم دهنت تا میک بزنی. دوست داری  نمیتونم دستت چیزی بدم چون این روزا ماشاا... لثه هات قوی شده و از اون چیز میکنی ولی چون قدرت بلع چیزای جامد رو ندا...
17 تير 1392

کارای عجیب غریب

  این روزا (هفت و هشت ماهگی ات) علایق عجیب غریبی داری، عاشق کشیدن موهای اطرافیان هستی  مخصوصاً موهای های لایت و رنگ شده برات جذاب ترند. مثل موهای مامان جون و عمه مهسا ... ...
17 تير 1392

غریبی

هنوز هم که هنوزه با اینکه هشت ماهت کامل شده بغل کسی غیر از مامانی و بابایی نمیری. تازگیها هم هر کی هم بهت دست بزنه با صدای خاصی که انگار داری نهیب میزنی با دستت ، دست طرف رو پس میزنی . یادم میاد ازسه ماهگی وقتی محیط ات عوض میشد میزدی زیر گریه . مثلاً وقتی میبردیمت بیرون ساکت بودی همین که مینشستیم تو ماشین میزدی زیر گریه ، تا اینکه ماشین حرکت میکرد و شما آروم میشدی و این فرایند تا پنج ماهگی ات ادامه داشت ولی ازبعد از عید که زیاد بیرون بردیمت دیگه تو ماشین گریه نمیکنی. مثلاً پریروز من و شما با بابایی رفتیم و یه دوری تو فرهنگسرا زدیم و برای شما دو تا کتاب و بازی فکری خریدیم من داشتم  توی کتابفروشی خرید میکردم و بابایی تو حیاط بغل ک...
17 تير 1392

هشت ماهگی ات

امروز که اینارو مینویسم ، هشت ماه و چهار روزه هستی.  از عادتهای این روزات اینکه بلند فریاد میزنی و گاهی فریادها و صداهایی که در میاری طوری یکه انگار طرف مقابلت رو (مامانی یا بابایی)  رو دعوا میکنی. خندوندنت این روزا راحته ، کافیه سرمونو ببریم روی شکمت یا با دستمون شکمتو غلغلک بدیم غش غش میخندی ، گاهی هم با دالی کردن و بازی باهات کلی میخندی اونوقته که دل بابایی و مامانی کلی برات ضعف میره ، مثلاً همین دیشب رو تختت دراز کشیده بودی و میخواستی بخوابی، که کاور بغل تختت رو بلند کردی و داشتی بابایی رو که داشت از کمد لباساش لبلس برمیداشت رو نگاه میکردی که وقتی بابایی متوجه شد و باهات دالی کرد غش غش زدی زیر خنده و کلی با هم بازی کر...
17 تير 1392

هر کی رو تخت خودش

ازهفت و نیم ماهگی ، دیگه رو تخت خودت میخوابی ، چند هفته پیش عمو اومد و نرده های اونطرف از تختت که چسبیده به تخت مامان و بابایی هست رو برداشت ، دیگه در حالیکه نزدیک هم هستیم مامانی رو تخت خودش دراز میکشه و شما هم رو تخت خودت میخوابی. الان یه دو هفته ای میشه ..... دیگه عادت کردی .....  انگاری داری کم کم مستقل میشی!!!!! ...
17 تير 1392

یه سفر یکروزه

   شنبه اول تیرماه (وقتی هفت ماه ونیم بودی) من و شما بهمراه آقاجون (بابایی مامان لیدا) با هم رفتیم زیارت. سفر خوبی بود حسابی خوش گذشت  ولی چون یه روزه بود حسابی خسته شدیم از اونجایی که تو سفر آدمهای زیادی اعم از مرد و زن، دختر و پسر هی می اومدن و باهات حرف میزدن و قربون صدقه ات میرفتن ، آقاجون حسابی تعجب کرده بود و میگفت که عجیب نیست که به بچه تو این سن توجه بشه ولی تا این حدش عجیبه .... توی فرودگاه برای لحظه ای شمارو دادم بغل آقاجون و رفتم دستشویی ، وقتی برگشتم دیدم اونقدر گریه کردی که بالا اوردی و لباسای آقاجون رو کثیف کردی . شانس اوردی آقاجون عاشق بچه هاست و الا .... رستوران که بودیم یه دختر خوشگل بیست &...
17 تير 1392
1